محل تبلیغات شما
دنیا"انقد حوصلم سر رفته بود که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار رفتم پایین و شروع کردم به صبحونه خوردن که پیامی برا گوشیم اس اومد به ذوق اینکه رهامه پریدم رو گوشی اووووووف سحر بود دنیا:ها سحر'سلااااام وااااااااااااای چه خوشحال شدی آره منم خوبم هییی امیرمؤمنان سلام داره اوااااا چه جالب بعدش کلی خندید دنیا:کوفت میخنده بگو ببینم چع مرگته سحر"اواااااا چه مهربون دنیا-سحررررر سحر"دنی میخوام برم آرایش گاه میای یکم به سرو روت برسی مث دخترای پیر شدی بدو بیا دنیا'سحررر میکشمت اصلا تو منو چطوری میبینی که شبیه عروسای پیر شدم با اینکع حوصله نداشتم ولی قبول کردم و همراهش رفتم رهام/دلم برای دنیا خیلی تنگ شده بود دیوونش بودم دلم میخواست خانوم خونم باشه ولی مگه مامان میداشت هنوز ندیدش اگه میدیدش مث چی من چی گفتم آره همینه باید زندگیمو به مامان نشون میدادم رفتم دم خونه در زدم که این دختره ی نچسب درو وا کرد اصلا ازش خوشم نمیومد باز وقتی بهم میکه رهام من دوستت دارم من که اینطوری نبودم منی که از هیچکس بدم نمیومد بتز چرا رفتم تو اتاق مامان خواب بود صداش زدم 'مامااااان جواب نداد باز صدا زدم'مامان! یهو بلند شد لبخند روی لبش نشست و بعلم کرد. نمیدونم این حرف از کجام در اومد ولی گفتم:خواب بودی مامان نگام کرد و گفت'خاک بر سر بی عقلت کنن بعد هم با هم خندیدیم سینه سپر کردمو گفتم مامان میخوام دنیارو بهت نشون بدم چشمامو رو آروم باز کردم عکس و العملشو ببینم که گفت باشه بابا کشتی منو دنیا'خودمو تو اینه نگاه کردم موهامو رنگ انداخته بودم ریا نباشه ولی چقد خوشگل شدم همیشه وقتی یه چیزی توم تغییر میکرد میزدم جلو اینه میرقصیدم الانم طبق عادت همیشگی همینکارو کردم که گوشیم اس اومد دیدم رهامه زندگیه من دنیای من فک نکردی رهامت بدون تو چطور دووم میاره بخاطر تو دنیا رو زیر پام میزارم فقط تو کنارم باشی بسه حالاهم خوشگل کن برا رهامت اومدم ونبالت ببرم خونه مامانم عروسشو ببینه سریع شروع کردن آماده شدن موهامو فرق گرفتم ریختم رو صورتم واییی چقد رنگ قهوایی روشت بهم میومد شلوار لی پوشیدم و یه شال همرنگ شلوارم مانتو و کفش و کیف سفیم رو پوشیدمو پام کردمو برداشتم و قاب سفید گوشیمو هم گذاشتم که باکلاس بودن صابت بشه خندم گرفت از فکرم داشتم شروع کردم به خط چشم کشیدم واییی چه ناز شدم و ریمل سرمه ایمو زندگی رژ و سایه بنفش کمرنگ زدم میخواستم لاک بزنم که زنگ زدن سریع درو باز کردمو دیدم رهامه دوباره شروع کردم به لاک زدن رهام:رو میز نشسته بودو مث بچه ها پاهاشو ت میدادو لاک میزد همینطور نگاش میکردم که دستاشو برد بالا جیغ کشید واییی چه خوشگل شد دلم براش ضعف رفت از پشت بغلش کردم ترسید و خودشو از بعلم بیرون کشید از نوک پاهاش تا موهای خوش رنگش که معلوم بود تازه رنگ کرده براندازش کردم و گفتم جیگر نگفتم قصد جونه رهامو بکن که خندید دیوونش شدم کارام از عاشقی گذشته بود چسبوندمش به دیوار انقد نزیک بودیم که وقتی گفتم دختر منو به مرض جنون کشیدی خیلی میخوامت لبم به لبش میخورد چشای هر دومون خمار بود محکم لبمو رو لبش گذاشتم و میخوردمو میبوسیدم و اونم همراهیم میکرد از زور نفسم ازش جدا شدم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و سریع بلندش کردمو بردمش تو ماشین به خونه ی مامان اینا رفتیم فرزانه (مامان رهام) در زدن هانا توی اتاقش بود درو باز کردم رهام با دنیا بودش خیلی دختر زیبایی بود لبخند زد و سلام کرد با اون نگاه اول خیلی ازش خوشم اومد بغلش کردم یه دختز قد بلند و لاغر که اندامش خیلی خوش فرم بود حتی از هانا.که فک میکردم از همه خوش اندام تره رهام که فهمید ازش خوش آمده کم مونده بود برقصه چکار کنم هر دو پسرم خل و چل در اومدن وقتی رفتن متوجه شدم هانا هنوز توی اتاقشه ولی کاری نکردم من از اون دل پاک دختره میتونستم بفهمم که بدجور عاشق همن 2ساعتی میشد که رفتن دلم خواست پسرم رو شاد کنم زنگ زدم بهش جواب داد با خنده جانم مامان قشنگم گفتم به به پسر گلم نمیدونم چرا یه جای دلم میگه این حرف بهت یزنم گفتن چیشده مامان گفتم پس فردا بریم خواستگازیه عروس خوشگلم هیچی نگفت یهو از ته دل خندید و گفتم خدایا مزسی عاشقام مامان بعدش خداحافظی کردیم و قطع کردم رهام -بعد تلفن با مامان انگار دنیا رو به من دادن بودن توی شهر بازی بودیم دنیا رو بعلم کردموند و چرخوندم و گفتم بالآخره داری مال خودم میشی خوشگله آوردمش پایین آروم زیر گردنش رو بوسیدم دنیا سریع عقب کشید و گفت خنگه نمیگی کسی مارو ببینه خندیدیم که یه دختره با چشمای ابی که قشنگ شبیه چشای دنیا بود موهای بلند به ما زل زده بودو آب نبات و تو ذهنش میچرخوند دنیا سریع بغلش کرد و گفت واییییی تو چقد نازی دختره خندید منم بغلش کردم گفتم خوصگبه اسمت چیه گفت اشمم بهاله گفتم چع اسم نازی عزیزم و لپش رو بوسیدم کع یه پسر کوچولو که از دختره انگار بزرگ تر بود و خیلی خیلی جیگر بود با چشمای عسلی روشتی و ماهای قهوایی روشن اومد جلو رو من و گفت آقاهه میشه بهاروند بزاری پایین گذاشتمش پایین پسره که انگار ایمش پارسا بود گقته بهار خیلی دختر بدی هستی بهار گفت آرع من دختر بدی ام اما ناموسا به تو چه پارسا که لجش در اومده بود از خنده های منو دنبال لپ دختره و بوسید و گفت به من همه چی چه باشه توبه من ربط داری دیگه منو دنیا داشتیم ریسه میرفتم انقد خندیدیم که پارسا گفت به هیشکی هم وابسته نمیشی دیگه داشتیم از خنده قشنگ میکردیم که لپ هر دو رو بوسیدمو ازشون جدا شدیم سحر /رسیدم خونه که امیر با اعصابی تلخ تو اومد و منو هول داد یه طرفو رفت رو مبل نشست رفتم پیشش و پرسیدم چیزی شده امیر گفت معلومه که آره از صبح تا ظهر کجا بودی گفتم آرایش گاه یکم آروم شد و گفت سحر میخواستم بگم بعله که یهو حالم داشت بهم میخوزد سریع پریدم توی دستشویی

رمان کی بودی توپارت29

رمان کی بوی توپارت28

رمان کی بوی توپارت27

رو ,مامان ,گفتم ,تو ,خیلی ,یه ,و گفت ,شروع کردم ,و گفتم ,کردم به ,بغلش کردم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

محیط پر نشاط در مدرسه چگونه است؟