محل تبلیغات شما



دنیا"انقد حوصلم سر رفته بود که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار رفتم پایین و شروع کردم به صبحونه خوردن که پیامی برا گوشیم اس اومد به ذوق اینکه رهامه پریدم رو گوشی اووووووف سحر بود دنیا:ها سحر'سلااااام وااااااااااااای چه خوشحال شدی آره منم خوبم هییی امیرمؤمنان سلام داره اوااااا چه جالب بعدش کلی خندید دنیا:کوفت میخنده بگو ببینم چع مرگته سحر"اواااااا چه مهربون دنیا-سحررررر سحر"دنی میخوام برم آرایش گاه میای یکم به سرو روت برسی مث دخترای پیر شدی بدو بیا دنیا'سحررر میکشمت اصلا تو منو چطوری میبینی که شبیه عروسای پیر شدم با اینکع حوصله نداشتم ولی قبول کردم و همراهش رفتم رهام/دلم برای دنیا خیلی تنگ شده بود دیوونش بودم دلم میخواست خانوم خونم باشه ولی مگه مامان میداشت هنوز ندیدش اگه میدیدش مث چی من چی گفتم آره همینه باید زندگیمو به مامان نشون میدادم رفتم دم خونه در زدم که این دختره ی نچسب درو وا کرد اصلا ازش خوشم نمیومد باز وقتی بهم میکه رهام من دوستت دارم من که اینطوری نبودم منی که از هیچکس بدم نمیومد بتز چرا رفتم تو اتاق مامان خواب بود صداش زدم 'مامااااان جواب نداد باز صدا زدم'مامان! یهو بلند شد لبخند روی لبش نشست و بعلم کرد. نمیدونم این حرف از کجام در اومد ولی گفتم:خواب بودی مامان نگام کرد و گفت'خاک بر سر بی عقلت کنن بعد هم با هم خندیدیم سینه سپر کردمو گفتم مامان میخوام دنیارو بهت نشون بدم چشمامو رو آروم باز کردم عکس و العملشو ببینم که گفت باشه بابا کشتی منو دنیا'خودمو تو اینه نگاه کردم موهامو رنگ انداخته بودم ریا نباشه ولی چقد خوشگل شدم همیشه وقتی یه چیزی توم تغییر میکرد میزدم جلو اینه میرقصیدم الانم طبق عادت همیشگی همینکارو کردم که گوشیم اس اومد دیدم رهامه زندگیه من دنیای من فک نکردی رهامت بدون تو چطور دووم میاره بخاطر تو دنیا رو زیر پام میزارم فقط تو کنارم باشی بسه حالاهم خوشگل کن برا رهامت اومدم ونبالت ببرم خونه مامانم عروسشو ببینه سریع شروع کردن آماده شدن موهامو فرق گرفتم ریختم رو صورتم واییی چقد رنگ قهوایی روشت بهم میومد شلوار لی پوشیدم و یه شال همرنگ شلوارم مانتو و کفش و کیف سفیم رو پوشیدمو پام کردمو برداشتم و قاب سفید گوشیمو هم گذاشتم که باکلاس بودن صابت بشه خندم گرفت از فکرم داشتم شروع کردم به خط چشم کشیدم واییی چه ناز شدم و ریمل سرمه ایمو زندگی رژ و سایه بنفش کمرنگ زدم میخواستم لاک بزنم که زنگ زدن سریع درو باز کردمو دیدم رهامه دوباره شروع کردم به لاک زدن رهام:رو میز نشسته بودو مث بچه ها پاهاشو ت میدادو لاک میزد همینطور نگاش میکردم که دستاشو برد بالا جیغ کشید واییی چه خوشگل شد دلم براش ضعف رفت از پشت بغلش کردم ترسید و خودشو از بعلم بیرون کشید از نوک پاهاش تا موهای خوش رنگش که معلوم بود تازه رنگ کرده براندازش کردم و گفتم جیگر نگفتم قصد جونه رهامو بکن که خندید دیوونش شدم کارام از عاشقی گذشته بود چسبوندمش به دیوار انقد نزیک بودیم که وقتی گفتم دختر منو به مرض جنون کشیدی خیلی میخوامت لبم به لبش میخورد چشای هر دومون خمار بود محکم لبمو رو لبش گذاشتم و میخوردمو میبوسیدم و اونم همراهیم میکرد از زور نفسم ازش جدا شدم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و سریع بلندش کردمو بردمش تو ماشین به خونه ی مامان اینا رفتیم فرزانه (مامان رهام) در زدن هانا توی اتاقش بود درو باز کردم رهام با دنیا بودش خیلی دختر زیبایی بود لبخند زد و سلام کرد با اون نگاه اول خیلی ازش خوشم اومد بغلش کردم یه دختز قد بلند و لاغر که اندامش خیلی خوش فرم بود حتی از هانا.که فک میکردم از همه خوش اندام تره رهام که فهمید ازش خوش آمده کم مونده بود برقصه چکار کنم هر دو پسرم خل و چل در اومدن وقتی رفتن متوجه شدم هانا هنوز توی اتاقشه ولی کاری نکردم من از اون دل پاک دختره میتونستم بفهمم که بدجور عاشق همن 2ساعتی میشد که رفتن دلم خواست پسرم رو شاد کنم زنگ زدم بهش جواب داد با خنده جانم مامان قشنگم گفتم به به پسر گلم نمیدونم چرا یه جای دلم میگه این حرف بهت یزنم گفتن چیشده مامان گفتم پس فردا بریم خواستگازیه عروس خوشگلم هیچی نگفت یهو از ته دل خندید و گفتم خدایا مزسی عاشقام مامان بعدش خداحافظی کردیم و قطع کردم رهام -بعد تلفن با مامان انگار دنیا رو به من دادن بودن توی شهر بازی بودیم دنیا رو بعلم کردموند و چرخوندم و گفتم بالآخره داری مال خودم میشی خوشگله آوردمش پایین آروم زیر گردنش رو بوسیدم دنیا سریع عقب کشید و گفت خنگه نمیگی کسی مارو ببینه خندیدیم که یه دختره با چشمای ابی که قشنگ شبیه چشای دنیا بود موهای بلند به ما زل زده بودو آب نبات و تو ذهنش میچرخوند دنیا سریع بغلش کرد و گفت واییییی تو چقد نازی دختره خندید منم بغلش کردم گفتم خوصگبه اسمت چیه گفت اشمم بهاله گفتم چع اسم نازی عزیزم و لپش رو بوسیدم کع یه پسر کوچولو که از دختره انگار بزرگ تر بود و خیلی خیلی جیگر بود با چشمای عسلی روشتی و ماهای قهوایی روشن اومد جلو رو من و گفت آقاهه میشه بهاروند بزاری پایین گذاشتمش پایین پسره که انگار ایمش پارسا بود گقته بهار خیلی دختر بدی هستی بهار گفت آرع من دختر بدی ام اما ناموسا به تو چه پارسا که لجش در اومده بود از خنده های منو دنبال لپ دختره و بوسید و گفت به من همه چی چه باشه توبه من ربط داری دیگه منو دنیا داشتیم ریسه میرفتم انقد خندیدیم که پارسا گفت به هیشکی هم وابسته نمیشی دیگه داشتیم از خنده قشنگ میکردیم که لپ هر دو رو بوسیدمو ازشون جدا شدیم سحر /رسیدم خونه که امیر با اعصابی تلخ تو اومد و منو هول داد یه طرفو رفت رو مبل نشست رفتم پیشش و پرسیدم چیزی شده امیر گفت معلومه که آره از صبح تا ظهر کجا بودی گفتم آرایش گاه یکم آروم شد و گفت سحر میخواستم بگم بعله که یهو حالم داشت بهم میخوزد سریع پریدم توی دستشویی

 

 

کلید رو تو قفل در چرخوندم. 

 

نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اولین چیزی که شامه‌ام رو نوازش کرد، بوی قورمه سبزی فرزانه جون بود! 

 

وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. کفش‌هام رو توی جا کفشی گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. 

 

- سلام فری جون

 

نگاهِ عجیبی بهم انداخت و گفت:

 

- سلام به روی ماهت هانا جان! چقدر امروز زود اومدی! 

 

سعی کردم لبخند بزنم. بدونِ اینکه جواب فرزانه جون رو بدم در قابلمه رو برداشتم که بخار غذا روی صورتم پخش شد. 

 

- اوم، عشقم دستت دردنکنه.

 

درحالی که داشت برنج رو آب کش می‌کرد گفت:

 

- می‌دونستم دوست داری، برای همین درست کردم! حالا هم برو لباسات رو عوض کن عزیزم. غذای رهام رو هم می‌دم ببر! 

 

با آوردن اسم "رهام"داغم تازه شددوروزه مثلاقهرکرده ورفته طبقه ی بالاخونه ی من بچه ی پررواجازه هم که نمیگیره خلاصه هرکاری کردمم اقاتشریفشونبردبیرون مجبورشدم بیلم پیش فرزانه جون

 

کیفم رو از روی شونه‌ام کندم و انداختمش روی تخت، خسته بودم! به معنای واقعی. نیم نگاهی به ساعتِ خاکستری رنگ روی دیوارنداختم

 

با عوض کردن لباس هام؛ به سمت سرویس بهداشتی رفتم و نگاهِ عمیقی به صورتم انداختم. 

 

سفید، بی حس، صورتی که کاملا به زردی می‌زد و چشم‌هایی که اونقدر مشکی بودن و سیاهی شب باید جلوشون لُنگ می‌انداخت. 

 

کاش می‌تونستم دوش بگیرم! 

 

مشت مشت به صورتم آب پاشیدم و اومدم بیرون. تو آیینه‌ی قدی اتاقم نگاهی به خودم انداختم که انگار حالا بعد از آب زدن صورتم سرحال‌تر شده بودم. 

 

دو شب بود که نخوابیده بودم. دو شب تموم فکرم پرتِ پرت بود! 

 

از اتاق زدم بیرون وغذاروازفرزانه جون گرفتموبرمبدم به اقارفتم داخل بادیدن وضع خونه فکم افتادچنان جیغی زدم که حس کردم خونه لرزید

رهام:مرگ بزنه به دلت دیوونه چه مرگته

من:این این خونه ی منه

رهام:اهوم بده رودیوارابرات شعرنوشتم بااخم نگاهش کردم که خندیدوغذاروازم گرفت بغض کردم چرااین خنده هانبایدمال من باشه نمیزارم اگه مال من نباشه نبایدمال دنیاهم باشه

 

فرزانه:هانا 

 

نا نداشتم چشم‌هایی که گرم خواب شده بودن رو باز کنم. خیلی آروم گفتم:

 

- هوم؟

 

خم شد و بـ ــوسه‌ای روی گونه‌ام زد! دست‌هاش رو به معنی نوازش؛ کوتاه روی صورتم می‌کشید.

 

حسابی خوابم گرفته بود. 

 

- فرزانه جون؟ 

 

- جان؟ 

 

- میشه من بعدا ناهار بخورم؟ 

 

مکثی کرد و گفت:

 

- گشنته هاناجان.

 

پلک‌هام و روی هم فشار دادم:

 

- نیست! 

 

توی فکردنیاورهام بودمگو نفهمیدم چطور خواب من رو به آغوش خودش کشید. 

 

***

((سحر))

چشم‌هام رو باز کردم البته با سرو صدایی که به گوشم می‌خورد! 

 

- سلام ساعتِ خواب! 

 

با دیدنِ امیر سریع نشستم اما پنج دقیقه‌ای طول کشید تا لود بشم! با صدایی خواب آلود گفتم:

 

- تو، کی اومدی؟ 

 

با حالتی متفکرانه نیم نگاهی به ساعتش انداخت:

 

- دو سه ساعتی میشه!

 

خمیازه‌ای کشیدم . 

 

- اِ! شرمنده من خواب بودم. 

 

- می‌دونم خانم خرسه! 

 

لبخند زدم و بلند شدم. 

 

عاشقش بودم

 

دوباره روی مبل نشستم و دستم رو روی بالشت کوبیدم. و دستی به صورتم کشیدم، در خونه که نیمه باز بود؛ کاملا باز شد و هاناورهام وارد خونه شدن بهم میومدن ولی خب.

 

- سلام هانا! 

 

- سلام والامن انگارشدم پست لذاهی غذابرای اینواون میارم

 

- باشه! 

 

از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه، نمی‌دونم چرا برعکس همیشه میلی به غذا نداشتم، اما برای اینکه هانا ناراحت نشه چند قاشقی خوردم. باصدای ظریف ونازی عسل نگاهی بهش انداختم اشاره ای به اب کردکمی اب ریختم وبهش دادم وروبه رهام گفتم:هنوزم قهری

سرشوبه نشونه ی اره ت دادپوفی کردم وگفتم:پوووف اخرش معلوم نیست شمادوتامیخوایین چیکارکنیدبه خدا

((دنیا))

مخم داشت ازدست این وروجکا می‌ترکید دیگه، وایی! خدا سرم، کی می‌گیرین بکپین؟

 

دیگه نتونستم تحمل کنم؛ پا شدم و پایین رفتم که دیدم دارن بازی می‌‌کنن؛ اون هم جرئت و حقیقت .

 

واقعا دیگه تحمل نداشتم، صدای بازی اینا از یه طرف، صدای تلویزیون از یه طرف، صدای آهنگی هم که ازگوشی یکی شون پخش می‌شد، هم به یه طرف!

 

دقیقا فقط چشم هام رو بستم و صدام رو همچین پس کله ام انداختم که تا ده کوچه اون طرف تر هم رفت، درعرض دو دقیقه همه جا ساکت شد!

 

درعرض یک دقیقه همه شون رفتن بالا . کلا روی هم شد سه دقیقه.

 

وقتی رفتم بالا چراغ های اتاق همه خاموش بود ! صدا حتی از دیوار هم درنمی‌‌اومد، آخیش

به قدرکافی خودم عصابم داغونه ایناهم اومدن اوارشدن رومن دلم برای رهام یه ذره شده بودولی به گفته بودبهتره یه مدت خلوت کنیم که منم خیلی درخلوت کردن موفق بودم پوووف

وقتی توی اتاقم رفتم، خواب از سرم پریده بود

 

 


((هانا))

صدای نیلوفرازجاپروندم مهربون گفت:چراگریه میکنی چیزی شده بابغض گفتم

من یه دختر ساده.دست و پاچلفتی و خدای سوتی!

 

هیچ چیز جذابی ندارم

 

نه چشم رنگینه موهای بلوند و نه لحن صحبت خوب!

رهام حق داره دنیاروانتخاب کنه اون هم قشنگه هم

نیلوفر:فعلاکه خاله مخالف ازدواجشونه شایدقسمت باشه خودت عروسمون بشی

نیلوفرکه رفت زانوهام وتوبغلم جمع کردم وسط حیاط مثل این خلانشسته بودم باهمون حالازارباخودم شروع کردم به زمزمه کردن

من ناز نمیکشم دلت خواست برو ، کج کج نکنم نگاه و" یکراست" برو. هرجور که مایلی بزن قید مرا ، هرچند دلم یکه و تنهاست، برو. دیگر نکشم منت" مهتابت" را ، "تاریکی" از این به بعد زیباست، برو.! خودخواهی و در فکر خودت هستی و بس، پس خواهش و التماس، بیجاست، برو. روراست بگویم نه من آن "مجنونم" نه در سر تو هوای "لیلا"ست، برو. یک لحظه نگاه هم نکن، پشت سرت در، روی تو و خاطره ها "واست" برو. از اول کار، اشتباه از من بود ؛ آری همه" از ماست که بر ماست" برو. بی معرفتی ولی ندارم گله ای؛ این رسم همیشه های دنیاست، برو. یک روز که دلتنگ شدی میفهمی ؛ حسرت "تو"ی هرگز نشد "ما"ست، برو!!! 

 ((سحر))

خمیازه ای کشیدم. چشمهام هنوز بسته است. یکم چشمهام و مالیدم و بازشون کردم. سرمو کج کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. 

نیشم باز شد. هر روز دیر تر از دیروز. خوب چی کار کنم دیشب که نه، امروز ساعت 6 صبح خوابیدم. بایدم ساعت 3ظهر بیدار به شم.

دوباره یه خمیازه کشیدم و پاشدم. یه دست به صورتم کشیدم و همراه یه خمیازه از اتاق رفتم بیرون. چشم چشم می‌کردم ببینم امیر کجاست. حتمارفته بیرون شونه ای بالاانداختم رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم. حتی تو آینه خودمو نگاهم نکردم. چیه دیدن قیافه خودم هر روز. چیز جدیدی توش نبود که ببینمش. رفتم داخل اشپزخونه که امیرودیدم یه دفعه دادی زدودستشوگذاشت روی قلبش 

من:چیشد

امیر:این چه قیافه ای گرفتی پست جنوقبول کردی مگه

یخیال گفتم:همینه که هست

اخمی کردواومدسمتم ابرویی براش بالاانداختم که یه دفعه انداختم روی کولش ورفت سمت اتاق جیغ کشوووون گفتم:بزاااارم پاااایین

امیرانداختم روی تخت واومدنزدیکم وسرشوبه صورتم نزدیک کردوگفت:پاشوخودتودرست کن 

همین که رفت بیرون جرعت پیداکردم وباجیغ گفتم نمیخوااام 

امیرخیلی ریلکس اومدداخل وشونه روبرداشت منوبزورنشوندروی پاهاش وموهاموشونه کردتمام وجودم اروم شده بود

رهام:نچ نچ ادم جرعت نداره بیادپیش شمادوتاهروقت میام باصحنه روبه رومیشم

امیرشونه روپرت کردسمت رهام 

((رهام))

شونه روگرفتم وگفتم:بیاکارت دارم امیرخیلی سریع

باشه ای گفت وکت اسپرتشوبرداشت وباهم رفتیم بیرون باصدای گریه نگاهم به هاناافتادکه نشسته بودوسط حیاط وعرمیزدافتادازحالتش خندم گرفته بودولی بایادگیرای مامان حالم گرفته شدسوارماشین شدیم

امیر:خب چی شده رهام؟؟

من:یعنی نمیدونی 

امیر:من نمیدونم خاله چه مشکلی بادنیاداره ولی رهام من نمیگم دنیابده ولی هاناهم دخ

من:نهه عمرااامیفهمی

امیر:ببین منو فرزانه درنندازاززندگیم سیرنشدم که 

پوفی کردم دوست ماروباش

امیر:برم کجا

من:همینجانگه دارمیخوام یه ذره پیاده روی کنم

 


دنیا/سریع اومدم بیرون به دیوار رستوران پشت دادمو زانو زدمو گریه کردم اخه خدا اون خودش بود بخدااااااا خودش بود ولیولی اون دختره که دستشویی رو دست رهام گذاشت خدایااااااا نههههههه رهام/پیشخدمت اومد و سفارش هارو گرفت خواستم برم دستمو بشورم که دیدم یه دختره به دیوار پشت داده و زار میزنه میخواستم برم ولی نمیتونستم .پیشش زانو زدم و گفتم:چرا گریه میکنی+عشقمو دیدم ولی اون دیگه دوستم نداره:من عاشق یه دخترم که معلوم نیس کجاست ولی دلم پیششه حالا پاشو بیا صورتتو بشور.رهام/سرشو بلند کرد داشت میرفت خدایاااااا این دنیاست .دستشویی کشیدمو محکم پرت شد بعلم به اندازه ی اون لحظه های که کنارم نبود بغلش کردم دنیا/نمیدونیتم کیه ولی تو بغلش موندم سرمو که بالا آوردم دیدم این رهامه خودمه و دوباره بدون هیچ مقدمه ای سرمو روی سینه اش گذاشتم یهو یه دختره رهامو صدا زد خودمو کشیدم کنار .اومدو دست رهامو کشید حالم بد شد عقب عقب رفتم دوباره گریه از چشام سرازیر شد گفتم:زهام توو نه نه نههههههههههههههه یهو احساس سبکی کردم زهام/یا امامممممنمم دنیاااااااااااااا سریع برگشتم تو ام .امیییییر بدو دنیا ماشین. امیر ماشینش زد سریع امبولانس خبر کردیم  سحر/حالم افتضاح بود من داشتم چیکار میکردم من من خواهرمو به چی میفروشم خدایاااااا کاشکی بهش بی توجهی نمیکردم دکتر اومد بیرون قبلش امیر تمام اون اتفاقایی که رهام توی زندان بود و افتاد رو تعریف کرد و اخرش که فهمیدیم دنیا ازدواج نکرده اشک های رهامو شدت دار کرد دکتر'حال مریصمون چندان خوب نیستو رفتن کما  امیر/سحر و بزور بردم خونه دیشب رو هم خوب نتونستم جبران کنم سحر که خوابش برد اتاقامونو یکی کردم سحر/انقد خسته بودم تا سرمو رو کاناپه گذاشتم خوابم برد نگاهی به دور و برم کردم دبدم امیر داره میزو میچینه خواستم برم لباسمو عوض کنم که یهو دبدم انگار رو زمین نیستم بعله آقا امیر لطف کرده مارو بغل کردهاز طرز فکرم خندم گرفت و بچه گونه گفتم آقا امیری میسه مالو پایین بزالی بلم لباشمو عوض تنم.امیر/از لحنش داستم از خنده منفجر میشدم گفتم :یعنی خدایی فردوسی راست گفت بسی رنج بردم در این سال سی سحرها امیر رید توی فارسی  بعدش با هم زدیم زیر خنده  بالاخره ولم کرد و خواستم برم اتاقم که گفت کجا میری خانومی برو اتاق خودمون منم کنجکاو رفتم ویییییی عزیزم اقامون چه کرده پشت کردم و گوشه چشممو نازک کردمو پریدم بغلش  فشارم داد به خودش که با خنده گفتم اوااااا امیررررررر عسلم میوفته هااااااااا  بعدش گفت انشالله از امشب مراعات مبکنم  رهام/توی اتاق دنیا بودم یهو نههههههه اقاییییی دکتر اقاییی دکتر یا ابولفصل دکتر ضربان قلبش دکترررررر سریع پرستاران ریختن تو و منو بیرون کردن  دکتر اومد بیرون آقای هادیان ما تمام تلاشمونو کردیم یهو دلم ریخت که گفت و مریض بهوش اومده و بخاطر شکی که بهش وارد شد چنین اتفافی افتاد یعنی فقط دلم میخواست بپرم سر دکتره دو دستی بزنم توی سرش  کتره ادامه داد:و بخاطر شکی که بهش وارد شده ترس درونی پیدا کرده که بعد مدتی که اصلا نبابد غم ببینه خوب میشه و حافظه کوتاه مدتشو از دست داده رفتم توی اتاقش روی تخت نشستم با کمال ناباوری صدام کرد زهام *جان دل رهام زندگیه من &رهام بریم.  دیگه هیچی از خدا نمیخواستم دنیامو دوباره بدیت اوردم و خوشبختم آروم لبمو روی لبش گداستمو گفتم میریم زندگیم میریم
((هانا)) باخستگی تمام روی مبل ولوشدم وخمیازه ای کشیدم چشمام که ،رم خواب شده بوددرخونه محکم کوبیده شدباوحشت ازخواب پریدم قلبم تندتندمیزدازترس ونفس نفس میزدم فقط اگه من بدونم کدوم زلیل شده ای پشت دره یجوری جرش بدم نخ دنیاهم تموم شه نشع دوختش دروبازکردم که قیافه ی بیخیال رهام روبه روشدم باجیغ گفتم شعوردرزدنم که نداری هااا؟ پوفی کردوگفت:من درست درزدم تومشکل داری بعدشم مامان گفت:سیوچ ماشینوبدی ابرویی بالاانداختم وگفتم:اونوقت به چه منظورمن عروسکمودست هرکسی نمیدم پوزخندی روی لبش نشست وگفت:چه خوب بیاکه اتفاقاباهات کاردارم باتعجب نگاهش کردم تمام سلولای بدنم فعال شدوسریع رفتم سیوچ ماشینوبرداشتم مدیونیداگه فکرکنیدفضولم فقط یه نم کنجکاوم ((رهام)) سوارماشین شدیم به قدرکافی امروزهمه پیچونده بودنم پس مستقیم رفتم سراصل مطلب وگفتم دنیاکجاست؟؟ پوزخندی زدوگفت:این بودکارت خبرت میزاشتی میتمرگیدم من چه میدونم کجاست مگه بامنه برزخی نگاهش کردم دلم خیلی گرفته بودوفقط یادیدن عشقم اروم میشدم والانم نمیدونم کجاست کنارکافه ای نگه داشت وگفت:پیاده میشی؟؟؟! به کافه ی خلوت نگاه کردم وگفتم:میخوام تنهاباشم بدون سرخر بااین حرفم قیافه ی مهربونش توی هم رفت ازعصبانیت سرخ شد ((هانا)) ایناین ادم لیاقت خوبی کردن نداره یهددرصدسوارماشین شدم درومحکم کوبیدم اونم پیاده شدورفت توی کافه خمیازه ای کشیدم وکم کم خوابم بردنفسای داغی به صورتم میخوردوبعدصدای رهام توی گوشم پیچید رهام:هانیهاناپاشودختردوساعته خوابی رسیدیم دلم نمیخواست ازاین حالت دربیام قشنگ رفته بودم توی حس که گونم سوخت جیغی زدم وچشام بازکردم دیوونه گازم گرفته بودیه لحظه بادیدن موقعیتم چشام گردشدمن چراپشت فرمون نیستم رهام پشت فرمونه رهام:خیال بافی نکن چون حوصلتونداشتم که پاشی زیرگوشم زرزرکنی بیدارت نکردم خواست کتشوازروم برداره دلم نمیخواست سریع دستموگذاشتم رودستش که پسم زدولی من ازرونرفتم وگفتم:من ازخواب که پامیشم لرزمیگیرم فعلایزارباهاش برم داخل سری ت دادوازماشین پیاده شدیم که کیکی گرفت سمتموباهیجان گفتم:مرسی به فکرمنم بودی خیلی ریلکس گفت:نخیرمال خودم بودنتونستم توکافه بخورمش برداشتم باخودم اوردمش بادهن بازبهش نگاه کردم این کی بوددیگه اخه زیرلب گفتم:فقط بلده ذوقم وکورکنه ((سحر)) باداغی لباش انگاربرق بهم وصل کردن یه بغضی گرفتم چه قدردلم براش ی مهربونیاش تنگ شده بودواسه همون امیرمهربون وخوش خنده بارهاوقتی خواب بودیواشکی میبوسیدمش ولی اون غرورموشکسته بودشایداصلاشایدالان واسه نیازش اومده سمتم پسش زدم که چون رفت عقب ولبم کشیده شدطعم خونوحس کردم با خشم بهش خیره شدم به مبل تکیه داده بود و منو نگاه می کرد. رفتم جلوش و داد زدم: - به چه حقی منو بوسیدی؟ خیلی خونسرد و آروم گفت: - هرچی عوض داره گله نداره. منم به همون حقی که تو منو بوسیدی، بوسیدمت!خشک شدم این. این از کجا فهمید من. خنده ی بلندی کرد و رفت سمت اتاقش و گفت: - سحرهمیشه یادت باشه اگه یه وقت خواستی یه آقایی رو ببوسی، اول مطمئن شو کاملا خوابه. آها! در ضمن مطمئن شو خوابش سنگینه. دوباره بلند خندید و رفت توی اتاقش. یعنی دلم می خواست سرم رو بکوبم تو دیوار! نه نه اول سر امیرو رو می گرفتم با گوشت کوب له می کردم، بعد سر خودم رو می زدم به دیوار! خدایا، یعنی بدبخت تر و احمق تر از من جایی پیدا می شه؟ دلم می خواست خودم رو دار بزنم. با حرص رفتم توی اتاقم و در با شدت کوبیدم به هم. روی تختم افتادم و سرم رو گرفتم بین دستام. حالم بد بود، احتیاج به یه شادی داشتم، به یه خوشحالی، به یه خبر خوب! یهو صدای در اومد. از جام بلند شدم و رفتم توی سالن. ساعت هشت صبح بود. یعنی کی می تونست باشه؟رفتم سمت آیفون. رهام بودوهانااین دوتازکی باعم خوب شدن البته به نظرم خیلی بهم میومدن حداقل هانامعرفت داره دروبازکردم وامیروصدازدم اومدومتعجب گفت:کیه؟؟ من:رهام وهانا انگشتشواوردجلوروی لبم کشیدوگفت:تمیزش کن به چشماشزل زده بودم که صدای خنده ی ریزی وسفره ی مصلحتی اومدباخجالت نگاهشون کردم ((هانا)) چی میشدیه رومنورهامم این موقعیتوداشتیم باحصرت اه کشیدم که رهام گفت:چته اه میکشی انگارشوهرت مرده چپ چپ نگاهش کردم رهام:امیرمنومیشناسی حوصله ی مقدمه چینی ندارم پس راستشوبگودنیاکجاست :امیربشکنی زدوگفت:ترکیه بعدباشیطنت گفت:نظرت چیه ماهم بریم هم دنیاروپیداکنیم وهم یه تفریح داشته باشیم منوسسحرباترس بهش نگاه کردیم این عنوزازدنیاکزنه داشت خیلی عمیق میدونستیم هدفش تلافیه سحر:من کاردارم امیر:اخی ببخشیدخانم عزیزم یادم رفت 4تابچه قدونیم قدوداری تروخشک میکنه بعدشم به این حرف بی مزش خندیددستشودورکمرسحرحلقه کردوبه سمت خودش کشیدشوارد محوطه ی پارک شدم با چشم دنبال سحرگشتم اه پس کدوم گوريه؟ بهش اس دادم کجايي؟ سريع جواب داد: بيا دم دستشويي رفتم دم در دستشويي ديدمش که دو تا کيف رو کولش بود رفتم نزديکش و زدم پس کله اش من:يعني خااااک توسرت با اين محل قرارات، نکنه با امیرم ميیای اينجاهاي رومانتيک؟ از تصوراينکه امیرمیگه که بریم اين ميگه بيا بريم دم در دستشويي خنده ام گرفته بود سحر درحالي که سرشو ناز ميکرد گفت: اولاچراميزني بيشعورررر ثانيا تواین بی پسری مگه دیوونم باامیربیام اینجاکه بپره ثالثا نیلوفر((دخترخاله ی رهام))مسموم شده. رابعا اگه بدوني چي شده؟ من: ماشا. ماشا. چه قدر حرف ميزني ،پس اين کيف نیلوفره رو دوشت؟ سحر: پ ن پ واسه اولين بار کيفم سبک بود گفتم براينکه دوشم تعجب نکنه گفتم دوتا بيارم که ميزون شم بعدشم رفت سمت يکي از در هاي دستشويي وپا بهش کوبيد و داد زد نیلونیی نیلوووونیلوفر مُردي حداقل اگه مردي بگو بيايم جمعت کنيم اه بيا ديگه خيلي جاي خوبيه توام رفتي بهش چسبيدي ول کن جون من اونجارو هميجور داد مي زد و با پا به در ميزد که در باز شد و تينا در چارچوب در ظاهر شد و چون سحره حواسش نبود يه لگد محکم به ساق پاي نفرکاون یچار هم بانشیمنگاهبارک وسط دستشویی پهن شد سحر:حالت خوبه؟ نیلوفربا صداي ضعيفي:نه من: مگه چي خوردي؟ سحرباخنده گفت هيچي بابا ديشب یه دیوونه ای اومده خواستگاري اينم چون تا حالا خوستگار نداشته جوگير شد جواب مثبت داد بعدم که ما روپيچوندن با اقاشاهین تشريف بردن رستوارن مام تو خونه قرمه سبزی خاله روخوردیم اخخخ جات خالي يک قرمه سبزی بود ،حالا بسوز نیلوخانوم ، آه من تو رو گرفت ميري واسه من بيرون غذا مي خوري؟ من:حالابااین وضعیت لازم نیست یریم بگردیم بیابریم خونه یه نقشه بکشیم واسه اون شوهرمعیوبت سحرپس گردنی زدوگفت:درباره اقامون درست حرف بزن اداشودراوردم وراهی شدیم ((دنیا)) باخستگی سرموروی میزگذاشتم که دربازشدوابراهیم اومدداخل سوالی نگاهش کردم که بالبخندمهربونی گفت:بابچه هامیخواییم بریم رستوران مادمازل میای کیفموبرداشتم وگوشیمم که عکس رهام تصویرزمینش بودوهروقت برش میداشتم بوسه ای بهش میزدم وخاموشش کردم ورهای رستوران شدیم چه قدردلم تنگ شده بودبراش یه جای عالی نشسته بودیم که آسلی یک دفعه گفت:اوه یاالله چه مردجذابی ردنگاهشوگرفتم که بادیدن افرادمیزروبه روییم خشکم زدکه نگاه سحربهم افتادسریع بلندشدم برم اونم اصلابه روی خودش نیاوردکه منودیده به دختری که کنارش بودچیزی گفت اسلی امیرودیده بودوخوشش اومده بوداگه میفهمیدزن داره اونم ازنوع سحرش عصبی ای کاش رهامم باهاشون بودشایداون مومشکی رهام باشه ولی رهام که ده سال حبس داشت سریع ازرستوران خارج شدم ((سحر)) نفس عمیقی کشیدم اگه امیرمیدیدش شربه پامیشدهرکاری کردیم نیاییم فایده ای نداشت امیربامهربونی گفت:چیه عزیزم توفکری من:هیچی امیرلیوانموبرداشت وابموسرکشیدباچندش گفتم:زیردهنی بود امیربیخیال شونه ای بالاانداخت وگفت:منوتونداریم که هاناباحرص نگاهم میکردیه چشم غره رفتم ضایع نباشه
امیر/توی راه خونه بودم مثل همیشه فکرم پیش سحر بود از ته دل دوستش داشتم نه من عاشقش بودم ولی داشتم باهاش بد رفتاری میکردم دیگه تصمیمو گرفتم با این کارامد داشتم زندگی هر دومونو خراب میکردم دیگه میخوام خودم باشم توی فکر بودم کع دیدم جلوی خونه ام ماشینو بردم تو پارکینگ درو باز کردم س.حسحر با یه ک لی و نیم تنه جذب سفید روی مبل بود درگیرش بودم سلام کردم سلام کرد و سرشو برگردوند با خودم گفتم فکر کردی من همون امیر قبلیم که تا اومدم برم تو اتاق  رفتم از پشت بغلش کردم و بلندش کردم جوری نشستم روی مبل و سحر گذاشتم روی پاهام اخهههههه عشقم تعجب کرد آروم گردنشو بوسیدم و گفتم:سحر من چطوزه*خوبم شما خوبی&بله سحرم *خداروشکر از لحن خداروشکر گفتنش خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و بهش گفتم نفسم از این به بعد کسی حق نداره بهت بگه بالا چشته ابروعه دیگه تموم شد  دیدم ساکته  گفتم:سحر*هووووم&ساکتی*سکوت هه یعنی دلخوری و دلتنگیم دستامو دورش سفت کردم و گفتم گذاشته هارو فراموش کن قول میدم بهترین هارو برات بسازم خوب *خب&زندگیه من توی این دنیا هفت میلیارد آدم هست دیگه اجازه نمیدم یکیشون بد نگات کنه فقط مال امیری سحر/در حد چی تعجب کرده بودم
دنیا:خیلی وقت بود از ایران رفته بودم به همه گفتم ازدواج کردم ولی آدم مگه میتونه عاشق کسی باشه ولی با یکی دیگه ازدواج کنه نمیتونستم تو روی رهام نگا کنم برای همین از ایران رفتم دلم خیلی براش تنگ شده بود واسه غیرتی شدناش ولی اعصبانیت شدنش واسه خندهاش هه کجاییییییییی رهااااااااااام گریم گرفت اخه چرااااااااااا من خداااااا چرااااااا سحر:امروز با حرف رهام دلم اشوب شد اخه اخه این امیر اقاااااای مقاره که دست به من نزده بعد بچم کجا بود  رهام رفت خونش من توی حال نشسته بودم رفتم تو اینستا  صدای امیر منو به خودش برگردوند امیر:سلام سحر:سلام دیدم قشنگ خیره به من  به خودم نگاه کردم  وییییییییییییییی نه من با یه نیم تنه سفید و یه ک لی رو مبل نشسته بودم موهای بلندمم دور کمرم ریخته بودم یهو یه چیزی تو چشای امیر برق زد  خندم گرفت اخه قیافش خیلی خنده دار بود

((هانا)) باحرص چشماموبستم حتی جواب سلامم ندادیه موری رفتارکردکه انگارمنوندیده دارم برات یه کاری میکنم عاشقم بشی سوارماشین شدیم وازشانس خوب من وبدرهام افتادم باماشین رهام اینانیشم بازشداهمیتی ندادهنوزم همنقدرباجذبه بودنمیدونم چی تونگاهش داشت که جذبش شدم وفقط نگاهش میکردم بادیدن نگاه خیرم پوزخندی زدعسل توی بغل گرفت وروبه امیرگفت:دخملت چندسالشه امسرابرویی بالاانداخت ومتعجب گفت :دخترم رهام:اره خب امیرقه قه ای زدوگفت:دلت خوشه رهام بچم کجابود رهام:مگه عسل بچه ی تونیست امیرسرشوبالاانداخت وگفت:نچ خواهرمه سرپیری ومعروه گیری فرهادخان هوس دخترکردن اینم سرمایش رهام خنده ی نازی کردزیرلب گفتم:خندهات یه شهرونابودمیکنن توبخندمن شهروازنومیسازم ((رهام)) صدای زمزمه اشوشنیدم ازحرفش شکه شدم اهمیتی ندادم وحرکت کردیم هرچی به خونه بیشترنزدیک میشدیم من بیشترحرص میخوردم یلنی قراربوداین دخترم باهامون بیاد هدچی که بیشتربه خونه نزدیک میشدیم من بیشترحرص میخم اینم ازروزاول سالی که نت ازبهارش پیداست ((هانا)) رسیدیم به خونشون وپیاده شدیم خونمون نزدیک هم بوددوسالی بوده اومدا بودم تهران برای ادامه ی درسم وطبقه ی بالاشون زندگی میکردم وگاهی اوقات پیش فرزانه خانم که تنهانباشه خواستم برم داخل که درمحکم کوبیده شدتوصورتم باجیغ دماغموگرفتم ودام:هوووی یابوادم پشت دراخ دماغ نازم صدای خندش اومددروبازکردوباحالتی مسخره گفت:ببخشیدریزبودی ندیدمت بعدشم مگه تومیخوای بیای خونه ی ما من:نخیرمیخوام برم خونه ی خودم طبقه ی بالاست بابهت بهم نگاه کردلبخندحرص دراری زدم ورفتم داخل بازوموگرفت ومحکم فشاردادوگفت:ببین دخترجون توبرای من هیچ ارزشی نداری چون میدونم توواون طاهای کثافت باهم بودین این کاری هم که برام انجام دادی فقط برای سابقه ی کاری خودت چون من یه خوانندم برات خبرسازمیشه ازعصبانیت حس میکردم دودازکلم بلندمیشه باخودش چی فکرکرده بودبافریادگفتم:خواننده اقای خواننده تیلی وقته فاموش شدی اقای خواننده خیلی وقته حتی فن پیجای دواتیشتم فراموشت کردن اره توراست میگی برای سابقه ی کاری خودم بودحالاهم بازوموول کن بازوموول کرددستشوجوری تمیزکردانگاربه موجودنجسی دست زده این احترام حالیش نیست حمله کردم سمتش وباپامحکم زدم توزانوش تعادلش وازدست دادوخواست ازپشت بیوفته ومنوگرفت منم که ازاین حرکتش شکه شدم وتعادلی نداشتم بلهم پرت شدیم تواستخروشروع کردیم به دست وپازدن وجیغ کشیدن رهام:داریم غرق میشیم دستموازپشت انداختم دورگردنشوپاهام ودورکمرش حلقه کردم وباجیغ گفتم:کمکککککک رهام:خفم کردی گمشواون ور امی :این کولی بازیاچیه درمیارین هااین استخراصلاعمق نداره پاتونوبزنیدزمین یه لحظه به حرفش فکرکردم اه راست میگفت هایعنی خاک برسرم که استخرخونمم نمیدونم عمقش جه قدره ولی چه قدربدنش داغ بودچه لذتی راشت اغوشش اصلابه روی خوم نیاوردم که متوجه ی حرف امیرشدم ومثلاباترس سرموگذاشتم روی شونه ی رهام


(باران_):

امیر داشت غش غش بهمون میخندید یعنی قشنگ با خاک یکسان شدیم رفت دوتایی پوکر شده بودیم که با حرفی که امیر زد زدیم زیر خنده ، امیر:ایت الله ای میفرمایند:چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی ،پشت بند حرفش رهام با خنده یه پس گردنی بهش زد گفت، رهام:سکوت لطفا ،یهو یاشار که پشتمون نشسته بود سرشو اورد جلو دقیقا چسب امیر گفت ،یاشار:دهناتون رو ببندید ابرومونو بردید، امیر با چشای گرد شده به یاشار که یه سانتم باهاش فاصله نداشت نگاه کرد و گفت ،امیر:یاشار جان برادر اخوی کجا امدی، قبل از اینکه یاشار چیزی بگه صدای مهمان دارکه میگفت باید بریم پایین امد هممون بلند شدیم رفتیم پایین وسایلامونو برداشتیم ساعت سه نیم چهار صبح بود برا همین خلوت بود و سریع ماشین گرفتیم رفتیم سمت هتل

(امیر_):❤

لباسامو عوض کردم رو تخت نشستم من که الان خوابم نمیاد ، رهام رو تخت کناری دراز کشیده بود و ساعد دستشو رو چشاش گذاشت پاشدم لامپو خاموش کردم فقط نور کمی از پنجره تو اتاق میومد رفتم کنار پنجره به منظره بیرونش نگا کردم یه پارک بزرگ بود که وسایل سرسرش کامل وسط پارک مشخص بود و و مخصوصا درختاش ، خلوت خلوت بود یه نفر هم توش نبود ،شلوار مشکی با هودی مشکی رنگی هم رو تیشرتم انداختم کلاهمو رو سرم گذاشتم اروم درو باز کردم و از اتاق بیرون امدم سوار اسانسور شدم رفتم پایین از هتله زدم بیرون ، از خیابون رد شدم به پارک رسیدم نسیم ملاینی میوزید چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم نگاهی به اطراف انداختم حتی یه نفر هم نبود شروع کردم اروم اروم راه رفتن نمیدونم چرا ولی یاد این اهنگ افتادم همونطور که راه میرفتم اهنگو به زبون اوردم ، راه میوفتم تو خیابون هر جارو میبینم یاد تو میوفتم یاد قدمات راه میوفتم تو خیابون پر بغض تو سینم، یادته میگفتم مال من غمات، مال من غماتتتتت، این خیابونا عطرتو دارن همیشه 


(امیر_):

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دفترزمانه دنیای دلفین ها